جدول جو
جدول جو

معنی درو زن - جستجوی لغت در جدول جو

درو زن
دروغ گو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دروازه
تصویر دروازه
دو یا چند لنگه دروازه که روی لامپ نوردهی نصب می شود و کار آن جهت دادن به نور، خلق سایه و جلوگیری از تابش مستقیم نور به عدسی دوربین فیلمبرداری است.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از درویدن
تصویر درویدن
بریدن گیاهان از روی زمین با داس یا ماشین درو، درو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروازه
تصویر دروازه
در بزرگ، در شهر، در قلعه، در ورزش چهارچوبی دارای دو تیرک عمودی و یک تیرک افقی که بر روی آن تور انداخته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهل زن
تصویر دهل زن
کسی که دهل می زند، دهل نواز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرویزن
تصویر غرویزن
الک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، چاولی، گربال، پریزن، غربال، موبیز، تنک بیز، پریز، پرویزن، پرویز، آردبیز، تنگ بیز، منخل، غربیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درویزه
تصویر درویزه
دریوزه، گدایی، گدایی در خانه ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروغ زن
تصویر دروغ زن
کسی که دروغ می گوید، دروغ گو، آنکه دروغی را به کس دیگر ببندد و به او نسبت دروغ گویی بدهد
فرهنگ فارسی عمید
(دِ رَ دَ / دِ)
درم زننده. زنندۀ درم. آنکه درم سکه کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). ضرّاب. (دهار) (مهذب الاسماء) :
برگ بنفشه بخم چو پشت درم زن
نرگس چون عشر در میان مجلد.
منوچهری.
نرگس میان باغ تو گوئی درم زنیست
اوراق عشرهای مجلد کند همی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دُزَ)
دهی است از دهستان ایرج بخش اردکان شهرستان شیراز. واقع در 78هزارگزی خاور اردکان و کنار راه فرعی پل خان به خانی من، با 585 تن سکنه. آب آن از چشمۀ قدمگاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دِ شُ دَ / دِ)
حصّاد و دروگر. (ناظم الاطباء). دروندۀ غله. (از شعوری ج 1 ورق 450)
لغت نامه دهخدا
(دَ؟)
ذکر ماسح و سوادی که در آن مقادیر مساحت شدۀ زمینها را ثبت کند. (مفاتیح، در مواضعات ذکور و دفاتر)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
دروغ زننده. کاذب و دروغگو. (غیاث). کذاب. أفاک. خارص. سدّاج. سهوق. فاسق. مائن. مدّاع. (منتهی الارب) : پس مردی دیگر برخاست و گفت من دروغزن و پلیدزبانم، دعا کن تا خدای تعالی این زبان از من ببرد، پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم او را دعا کرد. (ترجمه طبری بلعمی). لیکن او را یقین بود که کسری هرگز آن دختر را نبیند که دروغزن شود. (ترجمه طبری بلعمی).
گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب
همه دروغزن و خربطند و خیره سرند.
قریع الفرس.
ملک محمود وزیر را گفت این مردک (یعنی فردوسی) مرا به تعریض دروغزن خواند. (تاریخ سیستان). دروغزن ار چه گواهی راست دهد نپذیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). بیشرمی نبود بزرگتر از آنکه به چیزی دعوی کند که بداند و آنگاه بدان دروغزن باشد. (منسوب به انوشیروان، از قابوسنامه).
گر از دروغ و زغل درجهی بجه ز جهان.
که هم دروغزن است این جهان و هم در غل.
ناصرخسرو (دیوان ص 248).
دست از دروغزن بکش و نان مخور
با کرویا، و زیره وآویشنش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 228).
عاقل مرآن کس را راستگوی دارد که گوید مرین کودک خرد را نطق است و کسی را که گوید گوساله را نطق است دروغزن شمارد. (جامع الحکمتین ص 185). اسود را بکشید که دروغزن است. (قصص الانبیاء ص 234). سوی ملوک یمن نامه فرستاد که اسود دروغزن است بکشیدش. (مجمل التواریخ و القصص). پس هامان را گفت من چنین گمان همی برم که موسی از دروغزنان است. (مجمل التواریخ و القصص). ابلیس او را وسوسه کرد که تو اکنون دروغزن شدی پیش قوم. (مجمل التواریخ و القصص).
شاه باید غلام تن نبود
تاخطیبش دروغزن نبود.
سنائی.
باد صبا دروغزن است و تو راستگوی
آنجا برغم باد صبا می فرستمت.
خاقانی.
هم مردم دروغزن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم.
خاقانی.
گفت استغفار به زبان کار دروغزنان است. (تذکره الاولیاءعطار). گفت استغفار بی آنکه از گناه بازایستی توبه دروغزنان بود. (تذکره الاولیاء عطار).
بهر دفع زبانۀ دوزخ
این زبان دروغزن ببرند.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
تو که دربند خویشتن باشی
عشقبازی دروغزن باشی.
سعدی.
اکذاب، دروغزن یافتن. (دهار).
- بدروغزن داشتن، دروغگو دانستن: هم جحود و انکار می کردند و آن بزرگ دین و سلالۀ پاک را بدروغزن می داشتند و تیغ در روی او می کشیدند. (کتاب النقض ص 386).
- دروغزن کردن، نسبت دروغ دادن. متهم کردن کسی را که دروغگو است و دروغزن است: سه تن از لشکریان برخاستند ولیدبن عتبه و یزید بن عصیان و سفیان و ضحاک را دروغزن کردند. (ترجمه طبری بلعمی). موسی به طبع تنگدل بود و دانست که پیغمبران را دلی باید فراخ... تا هر چه مر او را آید از سختی... و از آنکه او را دروغزن کنند و جادوی خوانند آن احتمال تواند کردن. (ترجمه طبری بلعمی). بهرام به سخن درآمد و گفت من شما را دروغزن نکنم بر آنچه گفتید از مذهب یزدجرد. (ترجمه طبری بلعمی). به کدام نعمتهای خدایتان همی مرپیغامبر را دروغزن کنید؟ (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 423). چنانک خدای تعالی گفت اندر گروههایی که امامان روزگار خویش را دروغزن کردند. (جامعالحکمتین ص 162)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیو زد
تصویر دیو زد
جن زده مصروع مجنون
فرهنگ لغت هوشیار
بنوبت خود بازی کردن، ادعای امری کردن، نقش نشستن به مراد بهدف رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهل زن
تصویر دهل زن
آنکه دهل نوازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
گردیدن چرخ زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو زنه
تصویر دو زنه
مردی که دارای دو زن باشد، نیش زنبور پشه و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارو زن
تصویر پارو زن
کسی که با پارو قایق را بحرکت در آورد پارو زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درم زدن
تصویر درم زدن
سکه زدن، ضرب کردن سکه، آن جائی که درم زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درد زد
تصویر درد زد
دارای درد دردمند، مریض علیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروغ زن
تصویر دروغ زن
دروغگو
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دم در خانه بزرگان نگهبانی دهد نگهبان در حاجب قاپوچی، حارس نگهبان. یا دربان فلک آفتاب، ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرب زن
تصویر ضرب زن
آنکه ضرب نوازد ضربگیر. نوعی توپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروازه
تصویر دروازه
در بزرگ، در قلعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروغ زنی
تصویر دروغ زنی
عمل دروغ زن دروغگویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویدن
تصویر درویدن
بریدن غله و علف از روی زمین درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویزه
تصویر درویزه
بینوایی تهی دستی، گدایی کدیه سوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در زدن
تصویر در زدن
کوفتن کوبه در دق الباب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درو گر
تصویر درو گر
کسی که شغلش ساختن آلات چوبی است نجار چوب تراش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داو زدن
تصویر داو زدن
((زَ دَ))
به نوبت خود بازی کردن، ادعای امری کردن، نقش نشستن به مراد، به هدف رسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درویزه
تصویر درویزه
((دَ زِ))
فقر، تهیدستی، گدایی، دریوزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درویدن
تصویر درویدن
((دِ رَ دَ))
درو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروغین
تصویر دروغین
کاذب، جعلی
فرهنگ واژه فارسی سره
دروغ باف، دروغ پرداز، دروغ ساز، دروغگو، کذاب
متضاد: راستگو، صادق
فرهنگ واژه مترادف متضاد